۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

روزهای بد


روزهایی است که هر وقت تلويزيون را روشن می کنيم، يک خبر بد در انتظارمان است. بعضي چنان تلخ هستند که باور کردنشان هم مشکل است. ميان همه خبرهاي بد، اين حادثه خمين شهر ديگر قابل باور نيست. مادر مي گويد که در اين سي و چند سال، اين يکي از بدترين و شوکه کننده ترين موارد عدم امنيت بوده است. نگران است و به ما مي گويد که تنها به جاهاي خلوت نرويم. ساعت 10 شب است و با مادر بيرون بوده ايم و به خانه برگشته ايم. مي خواهم ماشين را داخل خانه بياورم که همسايه قديمي را مي بينيم. هم سن مادر است. پلاستيکي در دست دارد و مي خواهد تا سر کوچه برود. مي گويد به همسرم گفتم بيا من را نگاه کن تا بروم و برگردم. آهي مي کشد و مي گويد جوان که بوديم همه جا راحت و بدون ترس مي رفتيم. حالا که پير هستيم تا سر کوچه تنها نمي توانيم برويم!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

بیداری خاورمیانه


یکی از دانشجویانم کتاب "پیامبر و دیوانه" جبران خلیل جبران را به برایم هدیه آورد. در اتاقم نشسته بودم و کتاب را می خواندم. مقدمه کتاب راجع به زندگی نامه جبران بود. مترجم از سبک نوشتن شاعرانه و عارفانه او و اينکه حامی جنبش استقلال طلبی سرزمین خود بوده است، مي گويد و به جمله ای از مقاله جبران که در یک روزنامه عربی چاپ شده بود، اشاره می کند. این جمله با توجه به رویدادهای چند ماه گذشته در خاورمیانه برایم بسیار جالب بود: "در خاورمیانه بیداری خواب را نهیب می زند. این بیداری پیروز خواهد شد، زیرا سردار آن خورشید است و لشکرش سپیده دم". و من به این فکر می کنم که همیشه افرادی هستند که جلوتر از زمان خودشان فکر می کنند!




۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

کاغذ بازی یا بی نظمی!

براي انجام کارهای فارغ التحصیلی به دانشگاه می روم. فرم های مورد نیاز را از وب سایت دانشگاه دانلود کرده و از روی آنها پرینت گرفته ام، تا کارهایم زودتر انجام شود. برای تحویل هر فرم به بخشی مراجعه می کنم. در اکثر موارد مسئول مربوطه پشت میزش نیست و باید منتظر بمانم. از کارمند کنار میزش می پرسم که کی برمی گردد، می گویند معلوم نیست. منتظر می مانم در حالیکه نمی دانم کارم انجام خواهد شد یا نه. به بخش دیگر مراجعه می کنم، باید در مورد روند کار سوال بپرسم، جلوی میز می ایستم و بعد از خسته نباشید سوالم را می پرسم، درحالیکه سرش را از روی میز حتی بلند نکرده است و دارد کارهایش را انجام می دهد، مختصر و غیر مفید جواب می دهد. من که چیزی دستگیرم نشده، دوباره می پرسم، سرش را بلند می کند و نگاه عاقل اندر سفیهی می اندازد و مختصرتر از قبل پاسخ می دهد. عطای توضیحاتش را به لقایش می بخشم و دنبال کارم می روم. به قسمتی مراجعه می کنم که تمام فرم هایش را قبلا پرینت گرفته ام و امضاهایش را از دانشگاه دیگر جمع کرده ام. خوشحالم از اینکه حداقل اینجا کارم سریع پیش می رود. فرم ها را به مسئولش می دهم، نگاهی می اندازد و می گوید فرم x را پر نکرده ای. می گویم در وب سایت دانشگاه فقط همین فرم ها بود. بخشنامه ای را به من می دهد و می گوید برو کپی بگیر و همه مدارک را بیار. به بخشنامه نگاه می کنم و با خودم می گویم می مردند اگر آن را در سایت می گذاشتند! باید دوباره از همه اساتیدی که امضا گرفته بودم، امضا بگیرم. خسته ام، هیچ کدام از کارهایم به درستی انجام نشده است. از دانشگاه بیرون می آیم. شاید بعدا برای تکمیل کارهایم بیایم. فعلا می خواهم استراحت کنم.


۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

سال 1390

همیشه سال هایی را که آغاز يک دهه هستند، دوست داشته ام. سال 70 در ذهنم چنان پررنگ نقش بسته، گويي هيچ وقت پاک نخواهد شد. شوي 70 نوروزي با آهنگ "شاگرد اول" شهرام شب پره و طنين صداي دايي ام که ما بچه ها را که در حياط خانه پدربزرگ بازي مي کرديم، صدا کرد تا برويم بالا و آن کليپ را در ويديو ببينيم. سفر سنندج و همه خاطرات رنگارنگ آن. سال 90 را هم ناخودآگاه دوست دارم. دعاي لحظه سال تحويلم، آزادي براي همه مردم در هر گوشه جهان بود. آرزويي که نه در سال 90 و شايد در هيچ سالي برآورده نشود، ولي اميد آن است که حداقل براي گوشه اي از مردم و شايد مردم خاورميانه در اين سال برآورد شود.



۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

جنون سریال بینی

چهار فصل سریال الیاس1 را گرفته ام و با اولین اپیزود شروع می کنم. احساس خاصی در هنگام دیدن سریال ندارم و مدام با خودم فکر می کنم که هیچ وقت دوباره حسی را که با دیدن سریال لاست داشته ام، تجربه نخواهم کرد. اپيزودهاي آغازين يادآور فیلم هاي جيمز باند هست. همان جلوه هاي ويژه و اغراق در توانايي هاي فردي يک مامور مخفي. اما هر چه که مي گذرد، سريال جذاب تر می شود. روي شخصيت افراد بيشتر تمرکز مي شود و روابط بين کارکترها بيشتر مورد توجه قرار مي گيرد و ... و همين مي شود که دوباره اسير يک سريال مي شوم. نه مثل لاست که با هيجان در مورد شخصيت هاي داستان حرف بزنم، داستان را پيش بيني کنم و در مورد هر نماد کلي نظريه بدهم. اما این حس غير قابل کنترل دوباره در من بيدار مي شود که با پايان هر اپيزود به ساعت نگاه کنم و با خودم بگويم فقط يک اپيزود ديگر و همين مي شود که شب تا ديروقت بيدار مي مانم و صبح بايد زود بيدار شوم تا به کارهايم برسم. چهار فصل سريال را در عرض 2 هفته ديدم. يک فصل باقي مانده که ندارمش و بايد صبر کنم تا بگيرمش. گرچه پايان فصل پنجم يا همان فصل آخر را در کليپي در یوتوب ديدم. ديدن اينگونه سريال ها که کل مجموعه را داري، به نحوي اسيرت مي کند که تا به آخر نرساني اش انگار راحت نمي شوي و وقتي که تمام شد با خودت مي گويي " خب که چي؟!، آيا ارزش اين همه وقت گذاشتن را داشت؟" و باز با ديدن يک مجموعه جديد دست و پايت شل مي شود. اگر تا به حال ديدن اينگونه سريال ها را تجربه نکرده ايد بهتر است سراغش هم نرويد که عجيب اعتياد آور است.
 

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

فال خوب

دور هم نشسته ايم و قهوه مي خوريم. در فنجان هايي كه ميزبان به مناسبت تولدش كادو گرفته  و امروز افتتاح كرده است. قهوه كه تمام مي شود، همه فنجان هايشان را برمي گردانند تا فال بگيرند. من با لبخندي بر لب و به قصد تفنن فنجانم را برمي گردانم. هيچ وقت به فال از هر نوعش اعتقاد نداشته ام. خانمي كه از همه مسن تر هست، فنجان ها را در دست مي گيرد و فال هر كس را مي گويد. نوبت به من مي رسد. هنوز لبخند بر لب دارم و سعي مي كنم قيافه ام شبيه كسي باشد كه به شنيدن جملات علاقمند هست. او از نگراني هايي مي گويد كه مدتي هست دارم، از انتظاري كه براي شنيدن خبري از فردي در نقطه اي دور دارم و خبري خوب خواهد بود، سفر دو نفره اي كه با هواپيما در پيش است، از رويدادي كه در 8 روز ديگر اتفاق مي افتد ... . هرچه كه مي گويد پر است از اخبار خوب و سفر و آسوده شدن از افكار نگران كننده. ناخودآگاه در پايان فال سرحالم. با خودم فكر مي كنم خوب است كه هر از چندگاهي در جمعي زنانه فارغ از تمام دغدغه هاي زندگي بنشينيم، قهوه بخوريم، بلند بلند بخنديم و فال هاي خوب بشنويم و در نهايت راضي و خندان به زندگي روزمره برگرديم.

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

گمشده در دنیای جین استن


کانال manoto1 سریالی را پنج شنبه ها پخش می کند به نام " گمشده در دنیای جین استن1" که داستان زنی امروزی است که عاشق داستان های جین استن است و از طریق دری که در حمام خانه اش باز می شود به قلب یکی از معروف ترین داستان های جین استن به نام "غرور و تعصب2" وارد می شود. این سریال من را برد به دوران نوجوانی که گم می شدم در دنیایی که جین استن برای خواننده اش می ساخت. دنیایی که از ویلیام دارسی و جرج نايتلی تشکیل شده بود. مردان مغروری که عاشق بودند و غرور بیش از حدشان اجازه ابراز احساسات به آنها نمی داد. این روزها پخش این سریال دوباره من را به آن حال و هوا برده است. بعد از پایان قسمت دوم سریال تا پاسی از شب در یوتوب اپیزود سوم و چهارم سریال را بخش به بخش دانلود کردم و دیدم. اما مزه سریال به دیدن دوبله زیبای آن به فارسی است. باید تا پنج شنبه دیگر صبر کرد.

1- Lost in Austen
2- Pride and prejudice

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

انرژی مثبت

از سفر برمي گشتيم. در يک پمپ بنزين ماشين را نگه داشتيم که به دستشويي بروم. يک دستمال کاغذي از توي ماشين برداشتم و به سمت دستشويي رفتم. جلوي در دستشويي روي يک پلاکارد آهني نوشته بود که پول نظافتچي فراموش نشود. از ماشين خيلي دور شده بودم و حوصله اينکه برگردم و پول بردارم را نداشتم. تمام مدتي که در دستشويي بودم , به اين فکر مي کردم که الان موقع بيرون رفتن گير مي دهند و اصلا حوصله بحث کردن را نداشتم. بيرون که آمدم پيرمردي لاغراندام با لباس فرم سبز رنگ روبرويم ايستاده بود و نگاهم مي کرد. بدون اينکه چيزي بگويد, گفتم الان از ماشين پول مي آورم. لبخندي زد و سرش را به علامت رضايت تکان داد. در نگاهش محبتي بود که من را تحت تاثير قرار داد. به ماشين که رسيدم به هاني گفتم صدقه هايي که توي ماشين هست چقدر شده؟ ده تومن شده بود. پول را برداشتم و به سمت دستشويي رفتم. منتظر ايستاده بود. پول را که بهش دادم گفتم دو تا 5 تومني است, اشتباه نکني. با تعجب به پولي که در دستش گذاشته بودم نگاه کرد و چند بار گفت ممنون. وقتي داشتم ازش دور می شدم هم بلند گفت ممنون خانم. برگشتم و باهاش خداحافظی کردم. لبخندي تمام صورتش را پوشانده بود. ناخودگاه نیشم تا بناگوش باز شد. وقتی توی ماشین نشستم, هانی گفت: چیه, سرحال شدی؟! تمام مسیر احساس رضایت و شادی می کردم و با خودم می گفتم ای کاش از پول خودم هم چیزی بهش می دادم. لبخند آن پيرمرد انرژي عجیبی به من تزريق کرد. نمی دانم که به خودم تلقین کرده ام یا نه ولی از آن روز تمام کارهایم دارد مثل آب خوردن انجام مي شود و گره کارهایم یکی یکی باز می شود. جواب مقاله ام آمده است, پیش دفاع کردم, کارهای اداری که برایش باید کلی این طرف و آن طرف می رفتم در چشم به هم زدنی انجام شد و مهم تر از همه اینکه این روزها عجیب آرامم.

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

رویاي شیرین

با چشمان باز رويا مي بينم. لم داده در کاناپه مشغول ديدن سريال هاي دنباله دار, سريالي مثل لاست که از صبح شروعش می کنی و تا پاسی از شب از جلوی تلويزيون تکان نمي خوري, در باشگاه و گاهي در استخر, در آشپزخانه در حال درست کردن غذا براي مهماني شب , با مامان در بازار و در حال خريد و ... . نمي دانم وقتي اين روزهاي سخت و پر مشغله تمام شوند اين کارها را خواهم کرد يا نه و آيا آن روزها از بيکاري و روزمرگي کلافه خواهم شد يا نه, فقط اين را مي دانم که با تمام وجود مي خواهم که اين دوره طولاني با استرس هر روزه اش, با گره هاي متوالي در پيشرفت کار, با انتظار کشنده براي آمدن جواب مقاله, دلشوره عجيب در باز کردن ايميل که مبادا ايميل رد مقاله را در اينباکس ببينم, حدس سوالات احتمالي که در روز دفاع خواهند پرسيد و ... تمام شود و براي مدتي استراحت کنم.

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

بالکني به وسعت يک باغ

هر روز صبح که از خواب بيدار مي شوم, مستقيم به آشپزخانه مي روم, پرده را بالا مي کشم و به گلهايم که روي بالکن رديف شده اند, نگاه مي کنم. با ديدنشان آرامش عجيبي به من تزريق مي شود. وقتي مي خواهم بهشان آب دهم, زير و بالايشان را نگاه مي کنم, از ديدن جوانه هاي کوچکي که در گوشه و کنار ساقه هايشان در حال بيرون آمدن است, ذوق مي کنم و گاه دستي ملايم برويشان مي کشم و قربان صدقه شان مي روم و عجيب اعتقاد دارم که عشق و علاقه ام به آنها منتقل مي شود. بچه که بودم از ديدن مادرم که ساعت ها با گلهاي توي حياط ور مي رفت, تعجب مي کردم. گل هايي را دوست داشت و بهشان مي رسيد که در نظر من اصلا زيبا نبودند. از ديد من فقط آنهايي که گل هاي رنگ و وارنگ مي دادند, ارزش نگه داشتن و رسيدگي داشتند. هميشه مي گفتم "چرا بايد حياط به اين بزرگي داشته باشي و کلي وقت و انرژي ات را صرف تميز کردن آن کني؟! برويد خانه آپارتماني که همه چيزش نو است و حياطي هم ندارد که براي تميز کردنش کمرت درد بگيرد...". تا اينکه ازدواج کردم و به آپارتماني رفتم که نه بالکني داشت و نه حياطي و نه درخت و نه گلي. آن وقت شد که وقتي در کلاس زبان داشتيم راجع به جملاتي که با I wish مي آيد صحبت مي کرديم, مثال من “I wish my bedroom had a window to a garden” شد.
و اکنون در آپارتماني ديگر و در شهري ديگر هستم. اما اين بار بالکني دارم که گلدان هايم را روي سکوي آن رديف کرده ام و روبروي پنجره ام درخت هاي نارنج خودنمايي مي کنند و حالا مي دانم که چه مزه اي دارد ساعت ها ور رفتن با گل هاي توي باغچه!