۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

روزهای بد


روزهایی است که هر وقت تلويزيون را روشن می کنيم، يک خبر بد در انتظارمان است. بعضي چنان تلخ هستند که باور کردنشان هم مشکل است. ميان همه خبرهاي بد، اين حادثه خمين شهر ديگر قابل باور نيست. مادر مي گويد که در اين سي و چند سال، اين يکي از بدترين و شوکه کننده ترين موارد عدم امنيت بوده است. نگران است و به ما مي گويد که تنها به جاهاي خلوت نرويم. ساعت 10 شب است و با مادر بيرون بوده ايم و به خانه برگشته ايم. مي خواهم ماشين را داخل خانه بياورم که همسايه قديمي را مي بينيم. هم سن مادر است. پلاستيکي در دست دارد و مي خواهد تا سر کوچه برود. مي گويد به همسرم گفتم بيا من را نگاه کن تا بروم و برگردم. آهي مي کشد و مي گويد جوان که بوديم همه جا راحت و بدون ترس مي رفتيم. حالا که پير هستيم تا سر کوچه تنها نمي توانيم برويم!