۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

بالکني به وسعت يک باغ

هر روز صبح که از خواب بيدار مي شوم, مستقيم به آشپزخانه مي روم, پرده را بالا مي کشم و به گلهايم که روي بالکن رديف شده اند, نگاه مي کنم. با ديدنشان آرامش عجيبي به من تزريق مي شود. وقتي مي خواهم بهشان آب دهم, زير و بالايشان را نگاه مي کنم, از ديدن جوانه هاي کوچکي که در گوشه و کنار ساقه هايشان در حال بيرون آمدن است, ذوق مي کنم و گاه دستي ملايم برويشان مي کشم و قربان صدقه شان مي روم و عجيب اعتقاد دارم که عشق و علاقه ام به آنها منتقل مي شود. بچه که بودم از ديدن مادرم که ساعت ها با گلهاي توي حياط ور مي رفت, تعجب مي کردم. گل هايي را دوست داشت و بهشان مي رسيد که در نظر من اصلا زيبا نبودند. از ديد من فقط آنهايي که گل هاي رنگ و وارنگ مي دادند, ارزش نگه داشتن و رسيدگي داشتند. هميشه مي گفتم "چرا بايد حياط به اين بزرگي داشته باشي و کلي وقت و انرژي ات را صرف تميز کردن آن کني؟! برويد خانه آپارتماني که همه چيزش نو است و حياطي هم ندارد که براي تميز کردنش کمرت درد بگيرد...". تا اينکه ازدواج کردم و به آپارتماني رفتم که نه بالکني داشت و نه حياطي و نه درخت و نه گلي. آن وقت شد که وقتي در کلاس زبان داشتيم راجع به جملاتي که با I wish مي آيد صحبت مي کرديم, مثال من “I wish my bedroom had a window to a garden” شد.
و اکنون در آپارتماني ديگر و در شهري ديگر هستم. اما اين بار بالکني دارم که گلدان هايم را روي سکوي آن رديف کرده ام و روبروي پنجره ام درخت هاي نارنج خودنمايي مي کنند و حالا مي دانم که چه مزه اي دارد ساعت ها ور رفتن با گل هاي توي باغچه!

هیچ نظری موجود نیست: