۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

انرژی مثبت

از سفر برمي گشتيم. در يک پمپ بنزين ماشين را نگه داشتيم که به دستشويي بروم. يک دستمال کاغذي از توي ماشين برداشتم و به سمت دستشويي رفتم. جلوي در دستشويي روي يک پلاکارد آهني نوشته بود که پول نظافتچي فراموش نشود. از ماشين خيلي دور شده بودم و حوصله اينکه برگردم و پول بردارم را نداشتم. تمام مدتي که در دستشويي بودم , به اين فکر مي کردم که الان موقع بيرون رفتن گير مي دهند و اصلا حوصله بحث کردن را نداشتم. بيرون که آمدم پيرمردي لاغراندام با لباس فرم سبز رنگ روبرويم ايستاده بود و نگاهم مي کرد. بدون اينکه چيزي بگويد, گفتم الان از ماشين پول مي آورم. لبخندي زد و سرش را به علامت رضايت تکان داد. در نگاهش محبتي بود که من را تحت تاثير قرار داد. به ماشين که رسيدم به هاني گفتم صدقه هايي که توي ماشين هست چقدر شده؟ ده تومن شده بود. پول را برداشتم و به سمت دستشويي رفتم. منتظر ايستاده بود. پول را که بهش دادم گفتم دو تا 5 تومني است, اشتباه نکني. با تعجب به پولي که در دستش گذاشته بودم نگاه کرد و چند بار گفت ممنون. وقتي داشتم ازش دور می شدم هم بلند گفت ممنون خانم. برگشتم و باهاش خداحافظی کردم. لبخندي تمام صورتش را پوشانده بود. ناخودگاه نیشم تا بناگوش باز شد. وقتی توی ماشین نشستم, هانی گفت: چیه, سرحال شدی؟! تمام مسیر احساس رضایت و شادی می کردم و با خودم می گفتم ای کاش از پول خودم هم چیزی بهش می دادم. لبخند آن پيرمرد انرژي عجیبی به من تزريق کرد. نمی دانم که به خودم تلقین کرده ام یا نه ولی از آن روز تمام کارهایم دارد مثل آب خوردن انجام مي شود و گره کارهایم یکی یکی باز می شود. جواب مقاله ام آمده است, پیش دفاع کردم, کارهای اداری که برایش باید کلی این طرف و آن طرف می رفتم در چشم به هم زدنی انجام شد و مهم تر از همه اینکه این روزها عجیب آرامم.

هیچ نظری موجود نیست: